مصرع هایی که ضرب المثل شدند
مصرع هایی که ضرب المثل شدند   فرهنگ ایرانی به کرات ثابت کرده که برای درک بهتر و عمیق‌تر یک حکم یا یک دستور و یا یک قانون، تمایل جدی به تبدیل آن قواعد به زبان شعر دارد؛ چرا که زبان مقفی عموما زیباتر و شیواتر و تاثیر‌گذارتر است. اما بارها پیش آمده که از یک بیت شعر، فقط آن قسمت مورد نظر را استخراج کرده‌ و بقیه‌ی شعر را هم به دست فراموشی سپرده‌ایم. مثلا در عبارت «چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا»، کاملا مشخص است که این عبارت، فقط یک مصرع از یک بیت است. ولی آیا مصراع قبلی این بیت را هم به خاطر سپرده‌ایم.       در ادامه متن به بیت کامل مصرع هایی اشاره خواهد شد که تبدیل به ضرب المثل شده اند         -  آب ارچه همه زلال خیزد /  از خوردن پر، ملال خیزد   -  صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی  /  بسیار سفر باید تا پخته شود خامی   - گر نخل وفا برندهد، چشم تری هست  /  تا ریشه در آب است امید ثمری هست   - من خاک کف پای تو در دیده کشم  /  تا کور شود هرآنکه نتواند دید   - بزرگی سراسر به گفتار نیست  /  دوصد گفته چون نیم کردار نیست   - مرد آخربین، مبارک بنده‌ایست  /  در پس هر گریه آخر خنده‌ایست   - چو علم آموختی از حرص، آنگه ترس کاندر شب  /  چو دزدی با چراغ آید، گزیده‌تر برد کالا   - مرو به هند، ‌برو با خدای خویش بساز  /  به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است   - خوش بود گر محک تجربه آید به میان  /  تا سیه‌روی شود هرکه در او غش باشد   - از تنگی چشم فیل معلومم شد  /  کانان که غنی‌ترند، محتاج‌ترند   - گر بگویم که مرا بی تو پریشانی نیست  /  رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر   - اندر آیینه چه بیند مرد عام  /  آنچه بیند پیر اندر خشت خام   - چو فردا شود فکر فردا کنیم  /  چنان به که امشب تماشا کنیم   - به غمخوارگی چون سرانگشت من  /  نخارد کس اندر جهان پشت من   - آندم که دل به عشق دهی، خوش دمی بود  /  در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست   - به پیری رسیدم در این کهنه دیر  /  جوانی کجایی که یادت بخیر   - من اگر نیکم اگر بد، تو برو خود را باش   /  هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت   - گو، ‌شاهم اعتبار کند گرچه گفته‌اند  /  یارب مباد آنکه گدا معتبر شود ( قاآنی)   - هاتف خلوت به من آواز داد  /  وام چنان کن که توان باز داد ( نظامی)   - بر سیه دل چه سود گفتن وعظ  /  نرود میخ آهنین بر سنگ ( سعدی)   - خمیرمایه‌ی استاد شیشه‌گر سنگ است  /  عدو  شود سبب خیر اگر خدا خواهد   - شاه اگر لطف بی‌عدد راند   /  بنده باید که حد خود داند   - پرسی که تمنای من از لعل لبت چیست  /  چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است   - اندک اندک علم یابد نفس، چون عالی بود  / قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود ( ناصر خسرو)   - هرکسی در بهانه تیز هش است  /  کس نگوید که ماست من ترش است( نظامی)   - جواب است ای برادر‌‌؛ این نه جنگ است  /  کلوخ‌انداز را پاداش سنگ است (سعدی)   - گر بگویم شرح آن بی حد شود  /  مثنوی هفتاد من کاغذ شود ( مولانا)   - فرزند اگرچه عیبناکست  /  در پیش پدر ز عیب پاکست   - کس نتواند گرفت، دامن دولت به زور  /  کوشش بی‌فایده‌ست، وسمه بر ابروی کور       - بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد  /  یا طاق فرو ریزد و یا قبله کج آید   - از هرچه بگذری سخن دوست خوش‌تر است  /  از یار، ناز خوش‌تر و، از من نیازها (ادیب پیشاوری)   - طمع را نباید که چندان کنی  /  که صاحب کرم را پشیمان کنی   - ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم  /  یکدم نشد که بی سر خر زندگی کنیم   - پس زبان محرمان، خود دیگر است  /  همدلی از همزبانی خوشتر است   - نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم  /  الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم   - گر دهت روزگار، دست و زبان زینهار  /  هرچه بدانی مگو، هرچه توانی مکن ( ضیاء نیشابوری)   - ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق  /   هرعمل اجری و هر کرده جزایی دارد( حافظ)   - ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست  /  چون وا نمی‌کنی گرهی، خود گره مباش   - به پیش شمع چه خوش گفت قیچی پولاد  /  زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد   - دستت چو نمی‌رسد به بی بی  /  دریاب کنیز مطبخی را   - مکن باور سخن‌های شنیده  /  شنیده کی بود مانند دیده ( ناصر خسرو)   - هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی  /  کس نکند به جای تو، آنچه به جای خود کنی   - با خرابات‌نشینان به کرامات ملاف /  هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد   - مشو غره بر حسن گفتار خویش   /  به تحسین نادان و پندار خویش   - علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد  /  دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست (سعدی)   - از مکافات عمل غافل مشو  /  گندم از گندم بروید جو ز جو   - امیدوار بود آدمی به خیر کسان  /  مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان   - ران ملخی نزد سلیمان بردن  /  عیب است ولیکن هنر است از موری   - نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند  /  عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو   - عاقل به کنار آب تا پل می‌جست  /  دیوانه پا برهنه از آب گذشت   - ظلم و ستم گرچه ز دربان بود  /  از اثر غفلت سلطان بود   - جهل من و علم تو فلک را چه تفاوت  /  آنجا که بصر نیست، چه خوبی و چه زشتی   - در سرکشی است خاک‌نشینی که گفته اند  /  فواره چون بلند شود، سرنگون شود   - باش تا صبح دولتت بدمد  /  کاین هنوز از نتایج سحر است   - از دشمنان برند شکایت به پیش دوست  /  چون دوست، دشمن است شکایت کجا برم ( اظهری)   - زلیخا مرد در حسرت که یوسف گشت زندانی  /  چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی   - عنان مال خودت را به دست غیر مده  /  که مال خود طلبیدن کم از گدایی نیست   - صد گرگ درنده توی گله  /  بهتر ز عجوزه در محله   - متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست  /  گروهی این، گروهی آن پسندند   - ای مگس عرصه‌ی سیمرغ نه جولانگه توست  /  عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری   - گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای  /  لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای   - هرچه نصیب است نه کم می‌دهند  /  گر نستانی به ستم می‌دهند   - هیچ کس از پیش خود چیزی نشد  /  هیچ آهن خنجر تیزی نشد   هیچ قنادی نشد استاد کار   /  تا که شاگرد شکر ریزی نشد   - شه به ما کرده عطا حاکم فلفل‌نمکی  /  نه به آن شوری شور و نه به این بی‌نمکی   - هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد  /  گوهری طفلی به قرص نان دهد ( مولوی)   - جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند  /  شکسته‌استخوان داند بهای مومیایی را   - حرف، در آخر کار است، نه دانستن کار  /  طاس اگر نیک نشیند، همه کس نراد است   - گر دایره‌ی کوزه ز گوهر سازند   /  از کوزه همان برون تراود که در اوست   - ما که رسوای جهانیم، غم عالم همه پشم است /  طبل پنهان چه زنی، طشت من از بام افتاد   - عالم بی‌خبری طرفه بهشتی بوده است  /  حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم   - در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد / طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد ( نشاط اصفهانی )   - هرچه از دوست می‌رسد نیکوست  /  گر همه پوست باقلا باشد   - دل بدان غمزه‌ی خونریز کشد «جامی» را  /  صید را چون اجل آید پی صیاد رود   - چو دشنام گویی، دعا نشنوی   /  به جز کشته‌ی خویشتن ندروی   - شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم  /  ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود   - صحبت غنیمت است چون به هم رسیده‌ایم  /  تا کی دگر به هم رسد این تخته‌پاره‌ها   - عشق تو در درونم و مهر تو در دلم  /  با شیر اندرون شد و با جان به‌در رود  ( خواجه رستم )   - نه قاضی‌ام، نه مدرس، نه محتسب، نه فقیه  /  مرا چکار که منع شراب‌خواره کنم   - برگ سبزی است تحفه‌ی درویش  /  چه کند، بینوا همین دارد   - تو پنداری که بدگو جان به در برد  /  حسابش با کرام‌الکاتبین است   - نشاط جوانی به پیری مجوی  /   که آب روان باز ناید به جوی   - ای ما لنگ است و منزل بس بعید  /   دست ما کوتاه و خرما بر نخیل   - هر گلی علت و عیبی دارد   /   گل بی‌علت و بی‌عیب، خداست